ويژه نامه مصدق خرداد 96 |
چشم انداز ایران - ويژه نامه مصدق خرداد 1396
صداقت و راستی از او آموختم گفتوگو با کرمعلی مافی، پیشکار مرحوم مصدق در احمدآباد
آقای مافی کجا متولد شدی و دوره جوانیات چطور گذشت؟ شغلت چیست؟ کرمعلی مافی هستم. بالاتر از ده احمدآباد، ده حسنآباد بود. من آنجا متولد شدم، ولی به خاطر مدرسه به احمدآباد آمدیم. خودم کارخانه کار کردم. آن موقع ما را کارگر شناختند. وقتی آمدم پیش آقا [مصدق] به خاطر نبودن کار به آشپزخانه آمدیم. آنجا هم وقتی دیدند نوجوان هستم و کار دیگری از دستم برنمیآید، آمدیم بالا یعنی، اندرون پیش خودشان. چند وقت پس از اینکه دکتر مصدق از زندان تهران به اینجا آمد شما مشغول به کار شدی؟ پنج شش ماه اینجا بود، بعد من آمدم اینجا و تا آخر [درگذشت مصدق] بودم. اول آبدارخانه و آشپزخانه بودم، بعد هم انتخاب کردند که بروم بالا. تا اواخر من بالا مشغول به کار شدم. آخر [بعد از درگذشت مصدق] یکییکی هرکس دنبال کار خودش رفت و دیگر بیرونمان کردند. کار شما اینجا چه بود؟ من علاقه داشتم سر کامیون کار کنم؛ هرچه گفتم آقا من بروم سر کامیونها و تراکتورها کارکنم، آقا گفتند نه، شما همینجا به درد میخورید. یک دیزلی داشتند که تهران میرفت. آنوقت بعد از اینکه آمدم اینجا هر شش ماه یک بار من را با رانندههایش به تهران میفرستاد که برایم لباس بخرند؛ مثلاً کت و شلوار و کفش. از همه جور لباس دو دست برایم میخریدند. کارم اینجا این بود که غذا را از آشپزخانه برای آقا میآوردم، نامهها را میآوردم. فقط روز اول که اینجا آمدم، گفت این زنگ را برای شما میگذاریم. از این زنگ صدا دربیاید تو را میخواهم، دیگر با کسی کار ندارم. شخص دیگری را بخواهم باید شما بروی صدایش کنی؛ هیچوقت دروغ هم نگو، دزدی هم نکن. یک وقت گفتم نه آقا دزدی [نمیکنم]، این آقا مشعلی من را میشناسد. همینطور هم شد و کار کردیم. هر وقت زنگ صدایش درمیآمد [پیش دکتر مصدق میرفتیم]. نوجوان بودم، جوان نبودم. مثلاً به گوش بودم. هر وقت کار داشتند پایین بودم، آقا زنگ میزدند میگفتند برو بالا آقا کار دارد. میآمدم، نامه یا پیغامی داشت یا مثلاً غذا میخواست، دستور میداد. یک شب رفته بودیم عروسی، این زنگ خیلی صدا داده بود، اوستا عباس گفته بود برو ببین این دو نفر کجا هستند؟ ما که برگشتیم، دنبالمان آمدند. ما را آوردند. [مصدق] گفت کجایی؟ صبح تکلیفت را مشخص میکنم. صبح هیچ چیز هم به من نگفت. گفت برو حاج سید عباس را صدا کن. آسید را صدا کردم. گفت باباجان این دو تا بچه کم هستند. یک بزرگسال بگذارید. یک بزرگسال را که آوردند، شب ما را آزاد کرد. گفت دیگر به خانهتان بروید. اولین برخوردش با شما چطور بود؟ بچهسن بودیم. دو تا مأمور به نام آقای شهیدی و یوسفخانی اینجا بودند. برای آنها غذا میبردم. یک روز آقا مرا دید که از باغ سبزی چیده بودم. آقا گفت علی، بیا ببینم. به همه میگفت علی. عصا دستش بود و روی صندلی نشسته بود. گفت اینجا چکار میکنی؟ گفتم شاگرد آشپزخانه هستم. گفت برو این اثاثها را بگذار بیا بالا و از آن به بعد دیگر آشپزخانه کار نکردم. بالا رفتم و جز نامهرسانی و آوردن غذا کار دیگری نداشتم. چقدر حقوق میگرفتید؟ ماهی 35 تومان. روی چه چیزهایی حساسیت داشت؟ روی دزدی و دروغ و کاریهای بد حساسیت داشت. جریمه هم میشدی؟ بله. اگر زمانی خطایی میکردی، هر شخصی بودی جریمه میکرد. خوشحال هم که بود انعام میداد. با شما صحبت و درددل هم میکرد؟ نه درددل و اینها که نبود. ولی خب با این حال هر کاری داشتیم عین یک دوست صمیمی ما را تحویل میگرفت. مثلاً یک بار آقای کنی که ارباب ده بالا بود را دیدم. گفت میتوانی اجازه بگیری من بیایم مصدق را ببینم. گفتم میگویم. حالا قبول کرد یا نکرد را نمیدانم. آقا پذیرفت و ساعت چهار با او ملاقات کرد. برخوردش با افراد دیگر و میهمانهایش چطور بود؟ میهمان غریبه نمیآمد. فقط دخترها و پسرها و دامادها و نوهها میآمدند. یکبار آقای متین دفتری آمد، ولی عزتالله خان بیات چند بار آمد. مثلاً پسرهایش [که دکتر بودند] روزهای پنجشنبه و جمعه طبقه پایین دارو به مردم میدادند. از سه چهار سالی که پیش مرحوم مصدق بودی چه چیزی بیشتر در ذهن تو مانده؟ راستی، صداقت و اینکه برنامههای ایشان ردیف بود. هفته آخر که [مصدق] بیمارستان بود وضعش چطور بود؟ هفته آخر، دو بار به بیمارستان رفت. بعد از بیمارستان او را آوردند اینجا. گفتند اگر به غده دست نمیزدند (مثل اینکه به غدهاش دست زده بودند). مدتی بیشتر میماندند. قبول نکرد برای معالجه خارج از ایران برود. عیدها چکار میکرد؟ به همه عیدی میداد. فطریه هم برنج و روغن میداد. به هر چهارتا ده خودش گندم هم میداد. به فقرای حسینآباد و اطراف هم فطریه میداد. یادم است عزاداریهای ماه محرم بود، یک شب آقا به من گفت برو مسجد و روضهخوان را بگو یک لحظه بیاید اینجا. رفتم و او را صدا کردم. روضهخوان در راه به من گفت آقا با من چکار دارد؟ گفتم آقا هرکس را که بخواهد یا عبا میخواهد به او بدهد یا عصا، یا تسبیح. یک انعام هم به تو میدهد. با هم آمدیم. خدا شاهد است همانطور شد. مقداری پول توی پاکت گذاشت. عبا را هم داد. از دکتر مصدق چه چیزی یاد گرفتی؟ صداقت. وقتی ایشان درگذشت چه کردی؟ خدا رحمتش کند. آن موقع من اینجا نبودم. دنبال ما آمدند و گفتند بیایید برویم آب بریزیم. ریشسفیدهای محل جمع شدند. به من گفتند برو روی دست آقای سحابی آب بریز. ما که آقای سحابی را نمیشناختیم. آب را ریختم روی دستشان که جسد را غسل میت بدهند. شما خودت هم چیزی از آقا خواستی؟ نه به آن صورت. ولی خب وقتی کفش و کلاه نداشتیم. خودش میدید. مثلاً سالبهسال یک بار پالتو برای مردم و نوکرها میآمد. دو دست هم لباس به من میدادند. به شما اطمینان داشت؟ بله به همه اعتماد داشت. به هرکسی اعتماد نداشت فوری جواب میکرد. این هم اخلاقش بود. چه چیزهای از ایشان به یاد دارید؟ به کشاورزها و کارگرها و نوکرهایش میرسید. مساعده میداد. مثلاً زمستان به کشاورز کمک میکرد. از او خرمن چند سال پشت سر هم برمیداشت تا مثلاً پول گاو کشاورز درآید تا شکست نخورد. آن موقع پاسگاه توی ده ما نمیآمد. اگر دعوایی و نزاعی میشد خودشان حل میکردند. دستور میداد به نوکرها، ببینید تقصیر کیست، بروید آنها را آشتی بدهید. اصلاً این چند سال پاسگاه نیامد. الآن هم نمیآید. خداوکیلی الآن هم همانطور برقرار است. چند مدت است پاسگاه آمده اینجا، اصلاً میخواستند رها کنند بروند. گفتهاند اینجا اصلاً کاری ندارد. روزی یک قصاب میآمد و گوسفند را میکشت. شب میکشت برای صبح آماده باشد. میهمان هم که همیشه داشتند. مردم فقیر میآمدند. میدانستند که احمدآباد اصلاً عین کاروانسرا است. نهار و چایشان را میخوردند. اگر یک نامه هم به آقا میدادند، ده تومان میگرفتند. خاطرات زیادی دارم. در خلوتش چکار میکرد؟ فقط مینوشت. همیشه خودکار دستش بود. حالا چه مینوشت خدا میداند. غیر از نوشتن چه؟ مثلاً ساعت سه بیدار میشد گلگاوزبان میخورد. هر وقت حوصلهاش سر میرفت، اسبسواری میکرد یا با ماشین تا ملکهای پایینشان میرفت. حتی یکی دو بار هم ما را با خوش برد. اسم نگهبانها شهیدی و یوسفخانی بود. شهیدی زیاد امر و نهی میکرد. میپرسید آقا کجا رفته است، حتی یک روز یادم میآید شهیدی آمده بود جلوی دکتر غلامحسین را گرفته بودند، ولی یوسفخانی خیلی خوب بود. حتی همینجا یک دختر را گرفت. احمدآبادیها مصدق را دوست دارند. در ناموسپرستی و ناموسداری یک بودند. واقعاً من الآن میفهمم در این منطقه و در ایران نمونه بودند. به کلفت جوان نگاه چپ نمیکردند. خیلی ناموسدار بود. به یادت داری میهمانهایش چه کسانی بودند؟ همان عزتالله خان بیات بود. متین دفتری بود. یکی دو بار آقای شمشیری بود. برخوردش با شمشیری چطور بود؟ با او صمیمی بود؟ خیلی خیلی خوب بود. خیلی به این شخص احترام میگذاشت. هیچکس را بهاندازه شمشیری احترام نکرد. دستتان درد نکند، خسته شدید.
|
||||
| فهرست ويژه نامه مصدق خرداد 96 | صفحه اول | بايگاني سال 1396 | |